چهارشنبه، دی ۴

-


امشب ریش‌‌ و سیبیل بابا را من اصلاح کردم. چونان سید احمدی که کمر به پیرایش امام بسته باشد. بابا هم که پایه‌ی تنوّع و تیم‌ورک‌های پدر-پسری، نشست روی صندلی حمام و موزری را که با فوت ضدعفونی شده بود، داد دستم تا اِعمال سلیقه کنم. من هم با الهام از اصالت انکارناپذیر کُردی‌مان از آن همه محاسن فقط سیبیل‌اش را در مقام خود ابقاء کردم و مابقی را به باد نمره‌ی یک دادم. فعلی که با استقبال بابا روبه‌رو شد و مخالفت مامان را در پی داشت... کاش می‌شد برگشت به قبل از انقلاب سپید. بابا را در مقام یک خان می‌دیدم که آوازه‌ی مرام و سخاوتش تا هفت ییلاق آن‌طرف‌تر رفته. و خودم را در هیئت یک خان‌زاده که جانشین بلامنازع پدر است و آن‌قدری بالغ شده که بتوان زعامت ایل را به او سپرد. آن وقت می‌دیدید به حرمت سیبیل و خونی که از خان در رگم است در جهت مصالح عشیره‌ی خود چه قدم‌ها که برنمی‌داشتم و از هیچ تلاشی برای اصلاح امور ایل فروگذار نمی‌کردم. افسوس؛ افسوس که ما افزون بر انقلاب شاه و ملت، انقلابی دیگر را نیز پشت سرگذاشته‌ایم و دیگر برای هر اقدامی دیر است. همین به که به اصلاح خانِ خانه بسنده کنم و طریق خان‌زاده‌هایی چون مصدق و هدایت در پیش بگیرم که آخرای ترمه و کلی مقش دارم و هیچ کاری نکرده‌م و فکر آب باشم که خربزه خیاره و این بحثا.

جمعه، آبان ۳

باز باران، با روایت



تا بلیط را از خانم گیشه‌دار گرفتم خودم را چپاندم بین جمعیتی که داشتند وارد سالن اصلی می‌شدند. جمعیت در راه‌پله‌ای که می‌خورد می‌رفت پایین سمت تریا هم ادامه داشت. داشتیم روی زمین مهربان‌تر می‌نشستیم تا همه کف تریا جا شویم که حبیب رضایی وارد صحنه شد و گفت: بنا به دلایلی که نمی‌دانیم این اجرا آخرین اجرای
ما است و از فردا ديگر اجرا نداريم. شرمنده‌ی كساني هستيم كه پشت در ماندند و نتوانستند نمايش ما را ببينند. برای چند لحظه همهمه شد. خیلی‌ها می‌گفتند اِاِاِ چرا! و خیلی‌ها هم از روی افسوس نچ‌نچ می‌کردند. ور خودخواه ذهنم خوشحال شد که آخرین اجرا را از دست نداده‌ام و می‌توانم تا مدت‌ها دیدن اجرای آخرنمایشی  توقیف شده را به عنوان یک رزومه ‌ی هنری دهن‌پرکن تا ماه‌ها توی سر این و آن بکوبم. اما دور از شوخی؛ بیشتر ناراحت شده بودم. بعد حبیب‌آقا ادامه داد: هرشب ترجيع‌بندی داشتيم كه امشب هم آن را تكرار می‌كنيم. شرمنده‌ی عزيزانی هستيم كه روی زمين و در شرايط غير انسانی نمايش ما را تماشا كردند. صحنه تاریک شد و موسیقی زنده‌ی نمایش را دنگ‌شو شروع کرد به نواختن. نقش روبروی هومن سیدی را باران کوثری بازی می‌کرد که هردو سر یک میز نشسته بودند و دیالوگ داشتند. باران  یا همان ترمه‌ی داستان، دختر شیرازی ساده‌ای که آمده بود تهران تا نامزدش را ببیند. اما بی‌خبر از همه جا هم‌خدمتی او یعنی شایسته -هومن سیدی- را سر میز دیده بود و جا خورده بود. با این حال تا آخر قصه با کلی امید و آرزو و لهجه منتظر نشست تا نامزدش هرلحظه از راه برسد. جاهایی ریز می‌خندید و مدل خندیدن‌اش همه ی کافه‌تریا را می‌خنداند، جاهایی هم اینقدر مظلومانه دیالوگ می‌گفت که دل همه‌ی سالن به حالش می‌سوخت و جاهایی از کار طوری برای نامزدش بی‌تابی و کنکجاوی به خرج می‌داد که گفتن آن خبر تکان‌دهنده را برای شایسته مشکل‌تر می‌کرد... از قرار معلوم حضور باران همان دلیل نامعلومی بود که اجرا را ناتمام گذاشته بود.
اجرا تمام شد. کف زدن ها آن روز چیزی بیشتر از تشویق‌های معمول برای یک اجرای خوب بود. دلیلش هم نه فقط رضایت تماشاگرها، که هم‌دلی با همه‌ی گروه به خصوص باران بود. هومن سیدی متاثر از فضا و هم دلی‌‌ها بغض گلویش را گرفته بود و نمی‌توانست خوب صحبت کند. بریده بریده حرف می‌زد و در نهایت اجرا را تقدیم کرد به همه‌ی مایی که روی زمین نشسته بودیم. هنوز در حال کف زدن بودیم که دنگ‌شو شروع کرد به اجرای بهار ما گذشته شاید... جمعیت سالن تریا را ترک نمی‌کرد و همه با دنگ‌شو هم‌خوانی می‌کردیم. انگار که می‌خواستند اجرا را به زور ازمان بگیرند و ما نمی‌دادیم. خلاصه که مراسم و هم‌دلی‌های بعد از اجرا اندازه‌ی خودِ اجرا طول کشید.
چندروز بعد جایی خواندم به کارگردان پیشنهاد شده بوده که با تعویض باران می‌تواند اجرای نمایش را از سر بگیرد. اما سیدی زیر بار نرفته بوده و حالا بعد از یک سال، مخالفت او با این پیشنهاد به بار نشسته است و روایت ناتمام یک فصل معلق دارد دوباره روی صحنه می‌رود. این‌بار در یک شرایط کاملا انسانی، باز با باران.

شنبه، مرداد ۵

-


من نمک‌پرورده‌ی زخم‌های از آشنا خورده

ابله دلسوز ساده


دست خودش نبود
یاس را از بنفشه وُ
یاسی را از بنفش       نمی‌شناخت
حتا نمی‌دانست
می‌توان از زرد متنفر بود

از قضا
به قناریِ زردی
دل خوش ساخته بود.


مرداد.

جمعه، مرداد ۴

-


تی‌بگ رو چایی نمی‌دونم. رنگ‌دادن باید تو فرآیند دم‌کشیدن انجام بگیره وگرنه چایی هم یه چیزی میشه مث سن‌ایچ و آلتونسا. طعم لیپتون و کلاً چاییای کیسه‌ای طعم مریضیه. خودم این طعم رو اسم‌گذاری کردم. یه بار که امیر خواست بره از بوفه‌ی دانشکده برا همه چایی بیاره، گفتم برا من نیار. گفت: چرا؟ هوا سرده می چسبه! گفتم: چاییاش بدطعمن. طعم مریضی می‌دن. این شد که اسم طعمِ تی‌بگ شد مریضی. حالا یه هفته‌س اومده‌م شمال. یادم رفته بود چایی خشک بیارم با خودم. روز اول که اومدم همه کابینتا رو گشتم اما چایی خشک پیدا نکردم. فقط یه بسته‌ی صدتایی تی‌بگ تویینینگز زرد از دفعه‌ی قبل که مامان اینا اومده بودن جا مونده بود. از روز اول تا الان حال بیرون‌رفتن و چایی خشک خریدن رو پیدا نکردم. برا خابوندن کرم چایی همون روز طی یک نشست نیم ساعته با قیچی کیسه‌های چای رو دونه‌دونه پاره کردم و ریختم تو قوطی. می‌دونم اضافه‌کاری بود و کثیف‌کاری، ولی لازم بود. باید با حداقل امکانات شرایط رو شبیهِ سخت می‌کردم (بگذریم از اینکه نشد نِت رو محروم‌ام کنم؛ نشد). حالا ماهیت تموم اون چاییای کیسه‌ای تغییر کرده و شده‌ن چایی خشک. چون می‌ذارم مث چاییِ معمولی توی صافی قوری، روی کتری دم بکشه. چندبار سعی کردم چاییمو با این ذهنیت سربکشم که طعم مریضی می‌ده، اما واقعاً دیگه طعم مریضی نمی‌دن. باید از خونه بزنم بیرون


مامان زنگ زده میگه کولر روی دوره تنده اما بازم جواب نمی‌ده. اخبارم همین الان گفت گرمای بی‌سابقه‌ی تهران. اینجا اما داره بارون می‌آد و خنکاست. دلم تهران خواست. نه خودِ تهران و روابطم، برای گرمای بی‌سابقه‌ش دلم تهران خواست. از یه سنی به بعد دلم خواسته تو تموم حوادث و اتفاقایی که تهران می‌افته، تهران باشم. سفر که باشم دلم اونجاست. اومدیم و تا دویست سال دیگه این گرما تکرار نشد. خدام نمی‌تونه همچین طول عمری رو تضمین کنه. غم نهفته‌یی تو این پریودای بالای چهل سال هست. مثل قرارگرفتن زهره تو مسیر خورشید-زمین که چه ببینی، چه از دست بدی‌شون، شک تو بقا و جاودانگی و سیرِ الی المعاد خوره‌طور می‌افته تو مغزت


پنجشنبه، تیر ۲۷

روز ديگری بايد می‌رفت



يك جای مكبث هست كه دارد از شجاعت‌‌اش براي سردارش سیتن می‌گويد. از اينكه روزگاری با شنيدن صدايی در نصفِ شب مو به تن‌اش چنان سيخ می‌شده كه انگار جاندار است. ولی حالا ديگر از چيزي ترس ندارد و و كرخت شده بس كه كشيده. همان موقع خبر می‌رسد كه زنش مُرده. درست توی حساس‌ترين لحظه‌ها و بحرانی‌ترين شرايط. در حالی كه مكبث از هر طرف تحت فشار دشمن است و قلعه‌اش محاصره شده. درست وقتی كه تعادل روانی ندارد و حمايت زنش را مي خواهد، او رفته و نيست. بعد مكبث از روي افسوس و بيچارگی: "روز ديگری بايد مي‌مُرد... زمان ديگری بايد اين خبر را می‌آوردند...فردا، فردا، فردا..."* جدا از مضمون نمايشنامه و جنايت‌های مكبث و لیدی‌مکبث در قصه، داشتم فكر می‌كردم چرا همه‌ی رفتن‌های تاریخ همیشه بدترين وقتِ ممكن، وسط بحران می‌آيند و اگر وقت بحران نيايند هم، خودشان بحران می‌شوند. جالب اين كه هرقدر هم خود را نترس بدانی، به كاش فردافردافردا كردن می‌افتی. و اينكه تازه مكبث یک جنایتکار بوده ولی تو... اشتباه هم كه كرده باشی، آزاری نرسانده‌ای.


*

 She should have died hereafter. there have been a time for such a word, -tomorrow,and tomorrow, and tomorrow