يك جای مكبث هست كه دارد از شجاعتاش براي سردارش سیتن میگويد. از اينكه روزگاری با شنيدن صدايی در نصفِ شب مو به تناش چنان سيخ میشده كه انگار جاندار است. ولی حالا ديگر از چيزي ترس ندارد و و كرخت شده بس كه كشيده. همان موقع خبر میرسد كه زنش مُرده. درست توی حساسترين لحظهها و بحرانیترين شرايط. در حالی كه مكبث از هر طرف تحت فشار دشمن است و قلعهاش محاصره شده. درست وقتی كه تعادل روانی ندارد و حمايت زنش را مي خواهد، او رفته و نيست. بعد مكبث از روي افسوس و بيچارگی: "روز ديگری بايد ميمُرد... زمان ديگری بايد اين خبر را میآوردند...فردا، فردا، فردا..."* جدا از مضمون نمايشنامه و جنايتهای مكبث و لیدیمکبث در قصه، داشتم فكر میكردم چرا همهی رفتنهای تاریخ همیشه بدترين وقتِ ممكن، وسط بحران میآيند و اگر وقت بحران نيايند هم، خودشان بحران میشوند. جالب اين كه هرقدر هم خود را نترس بدانی، به كاش فردافردافردا كردن میافتی. و اينكه تازه مكبث یک جنایتکار بوده ولی تو... اشتباه هم كه كرده باشی، آزاری نرساندهای.
*
She should have died hereafter. there have been a time for such a word, -tomorrow,and tomorrow, and tomorrow
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر