تا بلیط را از خانم گیشهدار گرفتم خودم را چپاندم بین جمعیتی که داشتند وارد سالن اصلی میشدند. جمعیت در راهپلهای که میخورد میرفت پایین سمت تریا هم ادامه داشت. داشتیم روی زمین مهربانتر مینشستیم تا همه کف تریا جا شویم که حبیب رضایی وارد صحنه شد و گفت: بنا به دلایلی که نمیدانیم این اجرا آخرین اجرای ما است و از فردا ديگر اجرا نداريم. شرمندهی كساني هستيم كه پشت در ماندند و نتوانستند نمايش ما را ببينند. برای چند لحظه همهمه شد. خیلیها میگفتند اِاِاِ چرا! و خیلیها هم از روی افسوس نچنچ میکردند. ور خودخواه ذهنم خوشحال شد که آخرین اجرا را از دست ندادهام و میتوانم تا مدتها دیدن اجرای آخرنمایشی توقیف شده را به عنوان یک رزومه ی هنری دهنپرکن تا ماهها توی سر این و آن بکوبم. اما دور از شوخی؛ بیشتر ناراحت شده بودم. بعد حبیبآقا ادامه داد: هرشب ترجيعبندی داشتيم كه امشب هم آن را تكرار میكنيم. شرمندهی عزيزانی هستيم كه روی زمين و در شرايط غير انسانی نمايش ما را تماشا كردند. صحنه تاریک شد و موسیقی زندهی نمایش را دنگشو شروع کرد به نواختن. نقش روبروی هومن سیدی را باران کوثری بازی میکرد که هردو سر یک میز نشسته بودند و دیالوگ داشتند. باران یا همان ترمهی داستان، دختر شیرازی سادهای که آمده بود تهران تا نامزدش را ببیند. اما بیخبر از همه جا همخدمتی او یعنی شایسته -هومن سیدی- را سر میز دیده بود و جا خورده بود. با این حال تا آخر قصه با کلی امید و آرزو و لهجه منتظر نشست تا نامزدش هرلحظه از راه برسد. جاهایی ریز میخندید و مدل خندیدناش همه ی کافهتریا را میخنداند، جاهایی هم اینقدر مظلومانه دیالوگ میگفت که دل همهی سالن به حالش میسوخت و جاهایی از کار طوری برای نامزدش بیتابی و کنکجاوی به خرج میداد که گفتن آن خبر تکاندهنده را برای شایسته مشکلتر میکرد... از قرار معلوم حضور باران همان دلیل نامعلومی بود که اجرا را ناتمام گذاشته بود.
اجرا تمام شد. کف زدن ها آن روز چیزی بیشتر از تشویقهای معمول برای یک اجرای خوب بود. دلیلش هم نه فقط رضایت تماشاگرها، که همدلی با همهی گروه به خصوص باران بود. هومن سیدی متاثر از فضا و هم دلیها بغض گلویش را گرفته بود و نمیتوانست خوب صحبت کند. بریده بریده حرف میزد و در نهایت اجرا را تقدیم کرد به همهی مایی که روی زمین نشسته بودیم. هنوز در حال کف زدن بودیم که دنگشو شروع کرد به اجرای بهار ما گذشته شاید... جمعیت سالن تریا را ترک نمیکرد و همه با دنگشو همخوانی میکردیم. انگار که میخواستند اجرا را به زور ازمان بگیرند و ما نمیدادیم. خلاصه که مراسم و همدلیهای بعد از اجرا اندازهی خودِ اجرا طول کشید.
چندروز بعد جایی خواندم به کارگردان پیشنهاد شده بوده که با تعویض باران میتواند اجرای نمایش را از سر بگیرد. اما سیدی زیر بار نرفته بوده و حالا بعد از یک سال، مخالفت او با این پیشنهاد به بار نشسته است و روایت ناتمام یک فصل معلق دارد دوباره روی صحنه میرود. اینبار در یک شرایط کاملا انسانی، باز با باران.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر